دستم را بگیر…
دارم به یادت می افتم!
.
.
.
میگویم “حالم خوب است”…
اما تو عاقل تر از آنی که باور کنی…!
.
.
.
“سقوط” فقط افتادن از بلندی نیست…
زنی که در نوشته هایش میمیرد نیازی به جلب توجه ندارد…!
.
.
.
داشتنت مثل هوای برفی، یا نم نم باران جاده شما،
یا مثل آن بغلی که عاشقت است و تنهایت نمی گذارد
و یا مثل برگشتن آدمی که سالهای سال منتظر آمدنش بود؛
ای می چسبد…!
.
.
.
نمایشگاه زده ام…
تمام درد ها و آه ها را کشیده ام و با حسرت قاب گرفته ام.
هر کدام، یک شاهکار هنری اند!
.
.
.
نگران نباش…
هنوز خیابان همان خیابان است و کوچه همان کوچه!
فقط من کمی “پیر” شده ام…
.
.
.
.
نذر کرده بودم اگر نیایی…
“پیاده” از یادت بروم…
.
.
.
در آخر گفت: بازی برد و باخت دارد، زبانم بند آمد بگویم:
بی انصاف کدام بازی؟ “من با تو زندگی میکردم!”
.
.
.
.
من دیوانه نیستم ……فقط دیوار اتاقم برشده از عکسهایی که قرار است بعدا ییندازیم!………
.
.
..
گذاشتم دارم بزنند….نه اینکه خیانت کرده باشم …نه….فقط دیگر حوصله اثبات نداشتم
.
.
.
دیگر در دسترس بودنت برایم مهم نیست….وقتی نه دیگر “مشترک”هستی نه “موردنظر”
.
.
.
.
عادت ندارم درد دلم را به هرکسی بگویم
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم تا همه فکرکنند نه دردی دارم نه قلبی
..
.....
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک
اما آیا باز برمیگردی؟
چه تمنای محالی!
خنده ام میگیرد!
.
.
.
بگذار دیوانه صدایم کنند
بگذار بگویند مجنون فرقی نمی کند!
من تمام هویت خود را از زمانی که اسم مرا دیگر صدا نزدی از یاد برده ام
.
.
.
کاش میدانست که جزئیات چشمانش
کلیات زندگی من است